به گزارش خبرنگار راهیان نور، زینب صنقری مادر شهید صادق صدیفی در بازگویی خاطرات فرزندش با خبرنگار راهیان نور گفت و گو کرد.
وارد حسینیه میشوم، هوا مثل هر روز معطر است، اما حال و هوای زائران و فضای حسینیه مثل هر روز نیست! انگار همه چیز در هم پیچیده شده و فضا دگرگون است، ناگهان در مقابل چشمان بهت زدهام بانویی با شدت خودش را روی ضریح چوبی سپید رنگ وسط حسینیه میاندازد؛ ضجه میزند، جیغ میکشد و گریبان چاک میکند!
صدای جانسوز نالههایش دل دیوارهای حسینیه را هم به درد میآورد؛ در یک لحظه احساس میکنم که نه تنها ضریح چوبی سپید، بلکه ستونهای حسینیه هم با این بانو هم نوا شده و همگی گریه سر دادهاند.
جلوتر میروم تا باب گفت و گوی صمیمی را با وی آغاز کنم، اینگونه خود را معرفی میکند و میگوید: زینب صنقری هستم و اسم پسر دومم را صادق گذاشتم از این رو هرگز از او دروغی نشنیدم، یک سالی از جنگ گذشته بود، برادر بزرگترش سال ۵۷ در سن ۱۷ سالگی، در جریان انقلاب به شهادت رسیده بود و پدرش هم با شروع جنگ مدام به جبهه رفت و آمد میکرد، صادق هم هر روز برای رفتن بی تابتر میشد.
کمی که با شهدای خفته در ضریح چوبی درددل میکند و کمکم از شدت نالههای بلندش کاسته می شود.
وی ادامه میدهد: ۱۵ سالش بود، شناسنامهاش را تغییر داد تا ۱۶ ساله شود و بتواند در جبهه ثبت نام کند، اما اسمش را ننوشتند؛ یک روز ناراحت آمد خانه و به من گفت میتوانستم یواشکی و با اتوبوس خودم را به جبهه برسانم، اما دوست ندارم جهادم بدون اجازه و رضایت قلبی شما باشد و همانجا رضایت خودم را اعلام کردم.
مادر شهید صادق صدیفی بدون اینکه باران چشمانش خشک شود، بیان میکند: همراه با صادق به پایگاه محل ثبت نام رفتم و گفتم لطفا اسم پسر مرا هم برای جبهه بنویسید، ابتدا آن آقای مسئول قبول نمیکرد و میگفت یکی از پسران شما شهید شده و همسرتان هم که منطقه هستند، گفتم اشکالی ندارد من راضیام که برود، دلش را نشکنید.
وی اضافه میکند: بالاخره صادق رفت، قول داد فقط برای سه ماه برود و زود برگردد، اما وقتی برای اولین بار برگشت گفت که دیگر طاقت نفس کشیدن در هوای شهر را ندارد! از حال و هوای رزمندگان و نماز شب بچهها در سنگرها تعریف میکرد و دوباره راهی جبهه شد.
این مادر شهید خاطرنشان میکند: پنج سال از رفتن صادق گذشته بود و حالا آرپیجیزن کارکشته ای شذه بود که من با دیدن دستان جوان و مردانهاش قند توی دلم آب میشد و دلم میخواست دستان شجاعش را غرق بوسه کنم. دیگر پسر ۱۸ ساله جوانی شده بود و عملیات کربلای پنج به مرخصی آمد، اما برای عملیات درخواست نیرو دادند و او هم باید میرفت، لباس پوشید بر دستانم بوسه زد و با تایید رضایت قلبی از طرف من، خداحافظی کرد.
دوباره هق هقهای این مادر شهید سکوت حسینیه را میشکافد چند لحظه بعد میگوید: صادق همیشه میگفت مادر دوست دارم پیکرم پیدا نشود و گمنام بمانم، چند روز بعد پلاکش را پشت آینه اتاق پیدا کردم و لرزیدم؛ اما بعدها همرزمانش برایم تعریف کردند که مجبورش کردند قبل از عملیات دوباره پلاک بگیرد.
مادر شهید صدیفی با گوشه چادر اشک زیر چشمش را پاک میکند و یادآور میشود: سرانجام روز ۱۲ بهمن سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنچ، در شلمچه روی بلندی میرود، آرپیجی را شجاعانه روی دوشش میگذارد و شلیک میکند، در یک لحظه تانک دشمن غرق در آتش میشود و صادق بر اثر اصابت مستقیم خمپاره به ناحیه شکم از بالای بلندی به داخل خاک دشمن پرتاب میشود، بعد از آن هر چه تلاش میکنند نمیتوانند پیکرش را به عقب بیاورند.
وی ادامه میدهد: به مدت ۱۰ سال هر روز و هر شب چشم انتظار بازگشت صادق یا پیکرش بودم، تا اینکه سال ۱۳۷۵ تعداد زیادی شهید را کشف کردند و آوردند معراج شهدای تهران، اما باز هم خبری از صادق نبود؛ رفتم سر مزار خالیاش، از شدت دلتنگی کلی گریه کردم، و از او خواستم که به خوابم بیاید زیرا دلم برایش تنگ شده بود.
صنقری بیان میکند: مدتی گذشت، شهدا را در معراج تهران تقسیم کردند و فرستاده بودند به شهرهایشان و فقط ۵ شهید در معراج مانده بود؛ یک روز به سپاه دماوند اطلاع میدهند که شهدای باقی مانده از نیروهای اعزامی منطقه شما است، آنها را برایتان میفرستیم و چون پلاک ندارند گمنام محسوب میشوند؛ ما هم از این اتفاق با خبر شدیم، دلم شور میزد و حال عجیبی داشتم، تا اینکه اطلاع دادند تعدادی پلاک همراه این چند پیکر پیدا شده بود که به علت زنگ زدگی و رسوبات قابل خواندن نیست، اما توانستهاند با تلاش رسوبات را از روی پلاکها پاک کنند و به ما اطلاع دادند که یکی از این پیکرها باید متعلق به صادق باشد.
مادر شهید صدیقی عنوان میکند: من یک مادر هستم اما شهیدم حماسه من است و دلم میخواست برگردد چون طاقت دوریاش را نداشتم، اینطور شد که صادق بعد از سال ها بالاخره برگشت، حالا دیگر هر لحظه که بخواهم میروم گلزار شهدای دماوند و هر چقدر که بخواهم کنار مزارش مینشینم و با او درد دل میکنم، برای همین است که حال مادران این جوانهای پرپر شده را میفهمم و جگرم برای انتظار و چشم به راهی مادرانشان آتش میگیرد.
خبرنگار جهاد رسانهای شهید رهبر: مینا سادات توفیق فر
انتهای پیام/
↧