به گزارش خبرنگار راهیان نور، صدیقه کشاوری همسر شهید احمد مرادی از عاشقانههای زندگی مشترکش میگوید، از عشقی پاک و نجیب میان خودش و بزرگمردی که در خاک پاک شلمچه برای همیشه برجای مانده است، عشقی به بزرگی و صلابت عشق لیلی و مجنون در داستانهای اساطیری ایران زمین.
همسر شهید احمد مرادی میگوید: زندگی من و احمد پیوندی خاص با ماه بهمن داشت، بهمن عقد کردیم، بهمن به کردستان اعزام شد، بهمن عروسی کردیم و بالاخره در عملیات کربلای پنج در ماه بهمن به آرزویش، یعنی شهادت، رسید.
وی ادامه میدهد: ۱۳ ساله بودم و خیلی فکرم درگیر ازدواج و این حرفها نبود، یک شب در نماز جماعت مسجد، دوست پدرم که روحانی سرشناسی در کرج بود، مرا برای محافظش از او خواستگاری کرد و گفت ضامن این پسر خودم هستم، وقتی مادرم موضوع را با من مطرح کرد، به علت شدت علاقهام به سپاه و رزمندگان سریع بله را گفتم.
کشاوری در حالی که چشمانش از یادآوری آن خاطرات گذشته میدرخشد، با صدا میخندد و میگوید: قبل از ازدواج با هم رفتیم گلزار شهدای امامزاده محمد(ع) کرج سر مزار برادر شهیدم، با احمد همان جا شرط کردم که باید راه برادرم را برود، در جوابم گفت: اگر من زنش بشوم یا نشوم به فرمان امام زمان(عج) و امام خمینی(ره) لبیک گفته و تا آخر این راه را خواهد رفت؛ همیشه شهادت آرزویش بود و برای شهید شدن، چون شهدا زندگی میکرد.
احمد یک فرشته آسمانی بود
وی اضافه میکند: احمد یک فرشته آسمانی بود، عاشق و شیفته هم بودیم و هستیم، اما هرگز اجازه ندادیم که عشق و محبت، بتواند بین ما و اهدافمان فاصله بیندازد؛ ۲ روز بعد از عروسی، تازه عروسش را گذاشت و رفت کردستان؛ به دلیل حضور در ماموریت های طولانی مدت، خیلی کمتر به من و فرزندانمان سر میزد، اما هر وقت میآمد خانه را برایمان تبدیل به بهشت میکرد.
زن در خانه شوهر
این همسر شهید یادآور میشود: برای من بهترین همسر دنیا بود، هیچ وقت نام کوچکم را صدا نکرد، همیشه میگفت «ملکه من»، لباسهای کثیف بچهها را میشست، غذا میپخت، جارو میکرد، هر کاری که از دستش برمیآمد برای راحتی ما انجام میداد و میگفت باید زن در خانه شوهر از هر جای دیگر دنیا راحتتر و خوشحالتر باشد.
وی با بیان اینکه همسرم آنچنان اخلاق خوش و حسن فردی داشت که در کلام من نمیگنجد، بیان میکند: نماز شبش هرگز ترک نشد، خیلی مراقب بیتالمال بود و خودش را از هر گونه حقالناس دور میکرد، مدام روزه میگرفت و سهم غذایش را به نیازمندان میبخشید؛ همیشه به من میگفت میخواهم گلوی تمام تعلقات دنیا را چون گلوی اسماعیل ببرم و فدا کنم.
کشاوری در بخش دیگری از سخنان خود به معرفی برادر شهیدش میپردازد و میکند: برادرم حسن کشاورری متاهل و صاحب فرزند بود که در سال ۱۳۵۹ به گروه جنگهای نامنظم شهید چمران پیوست و دقیقا ۱۵ روز بعد از اعزام، در سوسنگرد به شهادت رسید، آن روزها برادرم سومین شهید کرج بود و احمد هم داشت همان راه را ادامه میداد، دلهره از دست دادنش را داشتم اما میخواستم در این راه من هم سهمی داشته باشم، نه تنها مانعش نمیشدم بلکه مشوقش هم بودم.
وی با بیان اینکه بعد از شهادت همسرم متوجه شدم چه سمتهایی در دوران دفاع مقدس داشته، اظهار میکند: همسرم هم مسئول آموزش نیروهای اعزامی کرج و هم در کربلای پنج آرپیجی زن بوده است.
خاطرهای از آخرین دیدار
همسر شهید احمد مرادی ادامه میدهد: قبل از آخرین اعزام ساعت مچیاش را باز کرد و گذاشت روی طاقچه و گفت این ساعت یادگاری برای پسرم خواهد بود، با وجود اینکه قبلاً در سومار، طلائیه و فکه زخمی شده بود، اما در شلمچه که زخمی شد دیگر به عقب برنگشت.
نحوه شهادت
کشاوری خاطرنشان میکند: از دوستش میخواهد که زمان اذان ظهر را به او یادآوری کند، قمقمه آبش را خالی میکند و میگوید میخواهد مانند اربابش امام حسین(ع) بعد از اقامه نماز ظهر و با لب تشنه شهید شود، بعد از نماز ظهر دوستش تیر میخورد و احمد در حالی که خودش زخمی بوده برای کمک کمی جلوتر میرود، با فرود آمدن یک خمپاره تمام پیکر عزیزش متلاشی میشود.
وی ادامه میدهد: مانند اربابش نه سر داشت نه دست، استخوانهایش خرد و متلاشی شده بود، فقط یک قطعه کوچک از پیکر احمد عزیزم را برایم آوردند، هیچ وقت دوست نداشت پیکرش به شهر برگردد، احمد به هر آنچه آرزو داشت رسید.
ذرات عشق من در شلمچه پراکنده شده
صدیقه کشاوری با اشکهایش صورتش را میشوید و میگوید: ذرات بدن عشق من در اینجا پراکنده شده، برای همین است که من حس دیگری نسبت به شلمچه دارم، فرزندانم به خاطر کرونا اجازه نمیدادند که بیایم، اما باز هم احمد به خوابم آمد و گفت:«ملکه من» نمیآیی شلمچه یک سری به من بزنی؟ من هم راهی شدم تا به قرارم با عشقم برسم.
صدیقه باز هم با صدا میخندد و در حالی که برمیخیزد، میگوید: خوب دیگر میخواهم بروم کسی هم برای کنجکاوی نیاید، ما عاشق و معشوق میخواهیم بعد از دو سال با هم تنها باشیم، جای شهادتش را قبلا به من نشان داده و میروم آنجا با هم خلوت کنیم، از همسرم و شهدا خواستم برای سلامتی رهبر عزیزمان و ظهور امام زمان (عج) دعا کنند.
رفت... و عشق آنچنان از نگاهش شعله کشید که مرا هم به نیروی خود برخیزاند و تا قرارگاه ۳۷ سالهشان پیش برد، آهسته آهسته قدم برمیداشت و زیر لب برای سلامتی زائران راهیان نور دعا میکرد و من احساس میکنم که یک طرف زمین شلمچه از شدت وزن عشقشان فرو میرود.
خبرنگار جهاد رسانه ای شهید رهبر: مینا سادات توفیقفر
انتهای پیام/
↧