Quantcast
Channel: ستاد مرکزی راهیان نور کشور - آخرين عناوين اخبار :: نسخه کامل
Viewing all articles
Browse latest Browse all 3984

بصير جبهه ها/ ویژه شهادت سردار شهید حاج حسین بصیر

$
0
0
به گزارش خبرنگار راهیان نور، تنها ساعاتی قبل از شروع عملیات کربلای 10 و اعلام رمز آسمانی شدن، قائم‌مقام لشکر ۲۵ کربلا خطاب به رزمندگان خط‌شکنش در شب نیمه‌شعبان می‌گوید: «انتظار یعنی حرکت و یعنی ایثار، یعنی خون؛ انتظار یعنی ادامه دادن راه شهیدان، انتظار برای این است که انسان در سکون آب گندیده نباشد، انتظار خیمه خروشان است و دریای مواج.»  حاج‌حسین بصیر را کمتر کسی است که نشناسد، درخشش و اوج ایثار شهید در دوران دفاع‌مقدس در لشکر 25 کربلا بسیار نورانی بود. وقتی پرونده رزم او را ورق می‌زنیم تنها ایثار است که برایمان معنا می‌شود و رشادتش نوید شهادتش را برایمان به ارمغان می‌آورد.  او که در سمت‌هایی چون فرماندهی محور جبهه ذوالفقاری آبادان تا جبهه ماهشهر، فرماندهی گردان «یارسول(ص)» در عملیات طریق‌القدس، فرماندهی تیپ یکم لشکر 25کربلا و قائم‌مقامی لشکر 25 کربلا فعالیت کرده بود در عملیات‌هایی چون فتح‌بستان، رمضان، محرم، خیبر، بدر، والفجر‌های 4، 6، 7 و 8، کربلا‌های 1، 2، 3، 5، 8 و 9 شرکت داشت و عاقبت در اردیبهشت سال 66 و در عملیات کربلای 10 مزد مجاهدت‌هایش را دریافت کرد و به شهادت رسید.  برای مرور خاطرات شهید حاج‌حسین بصیر به سراغ برادرش هادی بصیر رفتیم که خود شاهد لحظات آسمانی شدن دو برادر شهیدش اصغر بصیر و حاج‌حسین بصیر بوده است. برای هادی بصیر همرزم و برادر شهید حاج‌حسین بصیر قائم‌مقام لشکر ۲۵ کربلا مرور خاطرات برادرش چندان هم راحت نبود، آغاز همکلامی‌مان از ولادت عاشورایی حسین رقم می‌خورد: «حاج‌حسین غروب عاشورای سال 1322 در فریدون‌کنار به دنیا آمد، زمان ولادتش، نامش را هم با خود به ارمغان آورد. فرزند اول خانواده بود و علاقه ویژه والدین‌مان هم معطوف به حسین می‌شد. پدرمان «محمدحسن بصیر» کشاورز بود، رعیتی که روی زمین‌های ظلم و جور اربابان کار می‌کرد، اگر چه ارباب حتی برای نفس کشیدن‌های مردمش قانون و مالیات تعیین می‌کرد اما همه اینها دلیل نمی‌شد تا پدرمان در تربیت و آموزش دین، اصول و احکام کوتاهی کند. پدر بود و دستان پینه بسته‌ای که مجاهدانه به سعادت اخروی چهار پسر و یک دخترش می‌اندیشید.» مادر خانواده «سیده‌سکینه طیبی‌نژاد» بود. او را نه فقط یک زن خانه‌دار که باید به عنوان مجاهدی شناخت که همه وجودش را نثار تربیت و پرورش فرزندانی نمود که عاقبتشان چیزی جز شهادت نبود. هادی بصیر از همت مادرانه سیده‌سکینه هم برایمان می‌گوید: «مادرم بی‌سواد بود اما بسیار آگاه و مسائل روز را به خوبی برایمان حلاجی و تفسیر می‌کرد. مادر خیاط توانمندی بود که دخترکان روستاهای فریدون‌کنار شاگردی‌اش را افتخاری برای خود می‌دانستند.»  آنچه از مادر در ذهن هادی و برادرانش نقش بسته سجاده‌ای است که مادر عاشقانه بر روی آن نماز می‌خواند. هادی ادامه می‌دهد: «مادر اهل تعبد بود، همواره به ما می‌گفت فکر نکنید آنچه امروز از عاقبت بخیری و حرکت در مسیر اسلام، قرآن، جهاد و مبارزه به آن دست پیدا کرده‌اید، تنها حاصل تلاش خودتان است، نه! من هرگز یاد ندارم بدون وضو به شما شیر داده باشم، یا از غذاهای شبهه‌ناک خورده باشم.» هادی بصیر 20 سالی از برادرش حاج‌حسین کوچک‌تر است اما صحبت با او ارادت و دوستی عمیقی را بین دو برادر نشان می‌دهد. ایمان و رفاقت پای هر چهار برادر را به جبهه و جنگ باز کرد. هادی می‌گوید: «‌حاج‌حسین برای ما پدری کرده بود، بسیار با هم صمیمی بودیم و دوست. رابطه‌اش با ما بیشتر رابطه پدر و فرزندی بود. هر جا مجلس قرآن و احکام برگزار می‌شد، حاج‌حسین آنجا بود، خودش هم نوجوانان را جمع می‌کرد و به آنها قرآن آموزش می‌داد. برای خودش تکیه راه می‌انداخت و به عزاداری اهل بیت می‌پرداخت.» حاج‌حسین تحصیلاتش را که در دوران دبستان به پایان می‌رساند راهی بابل می‌شود تا در کنار یکی از بستگان آهنگری کند. اما در کنار همه اینها، هرگز کار کشاورزی و همراهی با پدرش را فراموش نکرد. اندکی بعد که حاج‌حسین بصیر آهنگری توانمند شد، برای گذراندن دوران سربازی راهی تهران می‌شود. سال 1342 هم به دلیل مخالفت‌هایش با نظام و رژیم شاهنشاهی به پادگان منظریه قم تبعید می‌شود. هادی بصیر از ازدواج برادرش اینگونه می‌گوید: «حسین در نهایت با شرایط سخت و دشوار، خدمت سربازی‌اش را در اول شهریور ۱۳۴۳ به پایان رساند. 24 سالش بود که ازدواج کرد و سال 1350 در شرکت باتری‌سازی وزارت دفاع در تهران مشغول به کار شد. اما فعالیت‌های سیاسی‌اش بهانه‌ای شد تا مسئولان نظام پهلوی از شرکت اخراجش کنند. بعد از آن بود که دوباره عزمش را جزم کرده و به زادگاهش فریدون‌کنار رفت و در همان جا در کارگاه آهنگری که به کمک پدرش راه‌اندازی کرد، مشغول شد.» یکی از کارهایی که بعد‌ها متوجهش شدیم این بود که حسین سه‌شنبه‌ها خودش را به جمکران می‌رساند و کسی هم نمی‌داند میانه راه از فریدون‌کنار تا قم چه سر و رازی میان عابد و معبود برقرار بود. بلندی ارتفاعات اطراف جمکران گواه واگویه‌های جانشین قرارگاه لشکر 25 کربلا با صاحب‌الامر زمان بود.» هادی در ادامه در خصوص فعالیت‌های آن ایام حاج‌حسین بصیر نیز می‌گوید: خیابان‌ها و کوچه‌های فریدون‌کنار مجاهدت مرد انقلابی شهرشان را اینگونه روایت می‌کند: «حاج‌حسین در اوج تظاهرات تهران فعالانه حاضر می‌شد. از این رو بارها دستگیر و روانه زندان شد. حاج‌حسین تظاهرات فریدون‌کنار را با راهپیمایی‌های تهران هماهنگ می‌کرد و در شهر هسته‌های مبارزه و راهپیمایی را سازمان‌دهی می‌کرد.» جهاد در افغانستان پس از پیروزی انقلاب و پیش از آغاز جنگ تحمیلی حاج‌حسین برای جهاد به افغانستان سفر می‌کند، وقتی به مرخصی می‌آید که جنگ آغاز شده است. از این رو نزد علما رفته و از ماندن یا رفتن به افغانستان سؤال می‌کند! در نهایت تصمیم بر آن می‌شود تا برای دفاع از مرزهای کشور و حفظ آرمان‌های انقلاب بماند. سرباز جان بر کف امام خمینی به محض ورود به جبهه‌ها به عضویت ستاد نامنظم فدائیان اسلام درمی‌آید و پس از استقرار در آبادان، فرمانده محور می‌شود. حاج‌حسین در همین محور چندین ماه حضور می‌یابد تا اینکه در شکست حصر آبادان مشارکت کرده و از دستان شهید سیدمجتبی هاشمی یک لوح تقدیر و یک قبضه اسلحه کلاشینکف به عنوان هدیه دریافت می‌کند. شهید حاج‌حسین بصیر پس از انحلال فدائیان اسلام وارد بسیج شده و در بیست و هشتمین روز از شهریور ماه ۱۳۶۲ عضو رسمی سپاه پاسداران و فرماندهی گردان یارسول‌(ص) لشکر کربلا را عهده‌دار می‌شود. هادی در خصوص عشق و علاقه برادرش به کسوت پاسداری می‌گوید: «علاقه عجیبی به لباس سپاه داشت. اولین بار که لباس سپاه را می‌پوشید، گریه می‌کرد و من هم از ایشان عکس می‌انداختم تا اینکه از هوش رفت. بار سنگین مسئولیت و تکلیفی که با پوشیدن این لباس بر عهده‌اش گذاشته شده بود بیش از هر سمت و مسئولیتی برایش اهمیت داشت.» حاج‌حسین اغلب لباس خاکی بسیجیان را هم بر تن می‌کرد. روزی در قرارگاه با فرماندهان عالی‌رتبه جنگ مانند محسن رضایی و علی شمخانی جلسه‌ای داشته و با همان لباس خاکی بسیج می‌رود. دوستانش به او می‌گویند: «بهتر نیست لباس فرم سپاه را بپوشید؟» در جوابشان می‌گوید: «من این لباس را دوست دارم و به آن افتخار می‌کنم و از خدا می‌خواهم که همین لباس را کفنم قرار دهد. دوست دارم لباس رزم کفنم شود و در آن روز بزرگ که همه در پیشگاه محبوب سرافکنده می‌ایستیم در قافله پرشور شهیدان سربلند بر حریر خویش مباهات کنم.» هادی ادامه می‌دهد: «برادرم بعد از پوشیدن خلعت جهاد به ما گفت هر کسی با هر لباسی که شهید شود با همان لباس هم محشور می‌شود... او دوران زیادی را در جنگ سپری کرد.» هفت سال مجاهدت، هفت خوان شهادت حاج‌حسین در عملیات والفجر ۴ به سمت جانشینی تیپ یکم ویژه ۲۵ کربلا منصوب شد. پس از عملیات والفجر ۴ در عملیات والفجر ۶ نیز با همین مسئولیت شرکت کرد و بر اثر اصابت ترکش مجروح شد. در سال ۱۳۶۳ با تقلیل بعضی از تیپ‌های لشکر فرماندهی گردان یارسول(ص) را به عهده گرفت. در همین سال به زیارت بیت‌اللّه‌الحرام مشرف شد. او همچون تمامی سرداران گمنام جنگ متواضع و فروتن بود. وقتی که عنوان و سمت وی در جبهه سؤال شد، گفت: «مثل رزمندگان بسیجی من هم دارم می‌جنگم.» تا ۳۰ دی ماه ۱۳۵۹ در جبهه حضور داشت و بعد از دو ماه مراجعت به زادگاهش بار دیگر در اول فروردین ۱۳۶۰ به جبهه اعزام شد. مدتی در منطقه «گیلان غرب» مسئول حفاظت از قله‌های «صدفی»، «ابرویی» و «کرجی» بود. حسین از اول فروردین تا پنجم تیرماه ۱۳۶۰ در مناطق مرزی بود و در عملیات طریق‌القدس و فتح‌بستان شرکت داشت. پس از عملیات‌ها برای مدت کوتاهی بازگشت. اما بار دیگر در ۸ بهمن ۱۳۶۰ به جبهه اعزام و تا شهریور ۱۳۶۲ به عنوان بسیجی و به طور مستمر در جبهه‌ها بود. در این مدت به عنوان جانشین فرمانده گردان در لشکر ۲۵ کربلا انجام وظیفه می‌کرد و در عملیات‌های فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، محرم و والفجر مقدماتی شرکت کرد. کنج قفس عشق به دنیا وقتی ضرورت جبهه و عملیات اقتضا می‌کرد آن را با هیچ چیز عوض نمی‌کرد. به حاجی خبر دادند، فرزندتان به دنیا آمده است. چند روز گذشت، اما نرفت. پیش بچه‌هایش در جبهه ماند. همرزمانش از او پرسیدند: «چرا به منزل نرفتی؟ حداقل می‌رفتی بچه‌ات را می‌دیدی و می‌آمدی.» جواب زیبایش نشان‌دهنده روح بلند او و جدایی او از زرق و برق دنیا بود، گفت: «اگر به فریدون‌کنار بروم، می‌ترسم دلم در گرو عشق زمینی محبوس شود و در کنج قفس عشق به دنیا، از پرواز در آسمان ملکوت محروم بمانم.» حتی در جریان ازدواج دختر اولش با «مرتضی جباری» که از رزمندگان دائم‌الحضور جبهه بود و بعد‌ها شهید شد، شرکت نکرد و در جبهه بود. با همسرش تماس گرفت و از ایشان خواست تا جهیزیه دخترش را مهیا کند و او را راهی خانه بخت کند. مرتضی جباری، داماد حاجی، فرمانده گردان عاشورا در شلمچه در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. حاجی در مراسم بزرگداشت سومین روز شهادت دامادش در مجلس عزای او حاضر شد و در سخنان کوتاهی اعلام کرد: «خدا را شاهد می‌گیرم که به خاطر شرکت در این مجلس عزا برای اینکه در مراسم بزرگداشت دامادم شرکت کنم جبهه را ترک نکرده‌ام، بلکه به امر فرمانده لشکرم در اینجا حضور یافتم تا شما مردم شهیدپرور و دوستان مرتضی و جوانان غیور این سامان را به سوی جبهه حماسه و شرف فراخوانم.» این سخنان باعث شد تا جمع کثیری از بسیجیان فریدون‌کنار به سوی جبهه اعزام شوند. بیت‌المال حاج‌بصیر نسبت به حفظ بیت‌المال بسیار حساس بود. همواره ما را بر حفظ آن سفارش می‌کرد. یکی از همرزمانش می‌گوید: قبل از عملیات بدر حاجی برای سرکشی به نیروهای پادگان بیگلو آمده بود و مشغول صحبت کردن با مسئولان گردان بود. ناگهان لامپ کوچکی را مشاهده کرد که در خاک‌ها افتاده بود خم شد و آن را برداشت و نگاهی به آن کرد و متوجه شد که سالم است و مسئول تدارکات گردان را خواست و به او گفت چرا لامپ را دور می‌اندازید. اگر چه این لامپ کوچک است ولی بیت‌المال است و باید در روز قیامت جواب دهید. در حفظ بیت‌المال کوشا باشید تا خدای ناکرده در روز قیامت سرافکنده نباشید. با وجود چهره محبت‌آمیزش مقرراتی بود و مقید به رعایت قانون. در سخنرانی‌ها هم بر آن تأکید می‌کرد؛ آداب لباس پوشیدن، انضباط نظامی، توجه به آموزش و یادگیری و... مورد تأکید ایشان بود... حتماً کلاه آهنی بر سر می‌گذاشت و در صورت توصیه فرماندهی سر و ریش خود را می‌زد. غربت مادران شهدا مادرم در مراسمات مذهبی فریدون‌کنار شرکت می‌کرد. با خانم‌ها هم جلسات دعا و قرآن بر پا می‌کردند و همواره دعایشان بدرقه راه رزمندگان بود. در یکی از همین مراسم‌ها خانمی به مادرم طعنه زده بود که فرزندان شما از فرماندهان جنگ هستند همواره عقب می‌ایستند و بچه‌های ما را به خط‌مقدم می‌فرستند. مادر بسیار دلگیر و ناراحت به خانه می‌آید، بغضی سنگین میانه گلویش را می‌فشارد و دستان مادرانه‌اش را به روی آسمان بلند می‌کند و گریه‌کنان می‌گوید: «خداوندا! یکی از فرزندانم را از من قبول کن! تو نیک می‌دانی که آنها برای خاطر رضای تو و تداوم حماسه عاشورای حسین راهی جبهه‌ها شده‌اند پس از من بپذیرشان!» دعای مادر کار خودش را کرد برادرم حاج‌اصغر بصیر به شهادت رسید. میوه سیاه و شهادت اصغر هادی در خصوص شهادت برادر دیگرش اصغر بصیر نیز می‌گوید: قبل از عملیات کربلای یک در سال ۱۳۶۵ و فتح مهران، حاج‌بصیر خواب می‌بیند که در عالم رؤیا سیبی شیرین به او داده‌اند که مانند آن را هرگز نخورده بود. خودش این خواب را به شهادت تعبیر کرد. در همان عملیات بود که برادرم اصغر به شهادت رسید. 14 تیرماه 1365. ما هر سه برادر دراین عملیات شرکت داشتیم. خمپاره به سنگر حاج‌اصغر اصابت کرد و پیکر شهید سوخت، به عبارتی جزغاله شد. شبیه همان میوه سیاهی که حاج‌حسین در خوابش خورده بود. اگر لحظه شهادت در کنار سنگر برادرم اصغر نبودم شاید شناسایی نمی‌شد. بعدها کتفی قطع شده میان سنگر پیدا کردیم که هر چه جست‌وجو کردیم شهیدی را پیدا نکردیم که... نمی‌دانم به قول داداش‌حسین این‌ها همه راز و رمزهایی دارد، دست قطع شده با رمز عملیاتی که قرائت شد: «یا اباالفضل‌العباس(ع)...» بود. حاج‌حسین برای اصغر گریه می‌کرد و می‌گفت چقدر به خدا نزدیک است، اخلاص داشت و خدا مخلصان را با خود می‌برد. با این حال خوشحال بود که ما هم جزو خانواده شهدا شدیم. دعای مادرانه برای شهادت گاهی پیش می‌آمد که هر چهار برادر در جبهه بودیم. سال 1363 بود که از گردان نامه آمد که چهار نفر از بچه‌ها را به مأموریت بفرستند، مأموریتی که 99درصد شهادت بچه‌ها در آن، حتمی بود. حاج‌بصیر اول از همه اسم من را نوشت. بعد گفت هر کس دوست دارد داوطلبانه حاضر شود و اسمش را بنویسد. همیشه هم کار‌های سخت و دشوار را به ما سه برادر می‌سپرد. بعد از شهادت حاج‌اصغر بصیر بود که حسین متوجه شد کلید قفل شهادتش با دعای مادر باز خواهد شد. همواره جای گلوله‌های من را می‌بوسید و اشک می‌ریخت و به خدا می‌گفت پس من لیاقت زخمی شدن را هم ندارم. یک روز در کنار مادر نشست و گفت: « مامان گلوله‌ها از اطراف من عبور می‌کند و می‌رود به لباس من می‌خورد اما به من اصابت نمی‌کند. مادر هم همواره می‌گفت: «تو فرمانده هستی باید باشی تا بچه‌ها را هدایت کنی.» اما عملیات‌های والفجر 6 و والفجر8 بود که نهایتًا افتخار جانبازی را به حاج‌حسین داد. روزی حاج‌بصیر از مادرمان خواست تا به ایشان اجازه بدهد تا بر سجاده‌اش دو رکعت نماز حاجت بخواند و پس از نماز خواندن به دعایش آمین بگوید. مادر هم قبول کرد وبه دعای حاج‌حسین آمین گفت. بعد از مادر سؤال کرد آیا می‌دانی دعایی که کردم چه بود ؟ مادر گفت: «حتماً پیروزی رزمندگان.» جواب داد: «بله آن به جای خودش ولی من از خدا طلب شهادت کردم و چون می‌دانم دعایت مانعی برای شهادتم می‌شود امروز خواستم آمین تو را بر دعای شهادتم بشنوم.» مادرم گفت: «پسرم من به خدا از شهادت تو باک ندارم همچنان که برادرت اصغر شهید شد و هادی در جبهه است. دوست دارم شما زنده بمانید و از امام و انقلاب دفاع کنید.» مادرم و حاج‌حسین بسیار به هم وابسته بودند. آنقدر به هم علاقه داشتند که حاج‌حسین از خانه خودشان و خانه مادر دری را باز کرده بود، تا مادرم راحت‌تر بیاید و او هم هر زمان خواست به دیدار مادر برود. بعد از شهادت حاج‌حسین مادر رو به پیکر حسین می‌گفت: «تو ما را فریب دادی من آمین گفتم اما نمی‌دانستم که تو چه از خدا خواستی.» برات شهادت حاج‌بصیر به امضای امام حسین(ع) حاج‌بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به درجه شهادت نایل نشود. سردار کمیل کهنسال خاطره‌ای از این شهید بزرگوار را اینگونه بیان می‌دارد: «یک روز حاج‌بصیر به ما عنوان کرد، دیگر بیمی از عدم‌شهادت ندارد و خیالش راحت است. از او پرسیدم قضیه چیست؟! شما تاکنون دلواپس عدم‌شهادت بودید؟! حاج‌حسین در پاسخم گفت: «‌چند شب پیش در عالم رؤیا سراغ امام حسین(ع) را گرفتم و پرسان‌پرسان به اردوگاه امام رسیدم. از اصحاب حضرت سراغ خیمه امام را گرفتم و آنها نشانم دادند. نزدیک خیمه شدم. از فردی که از خیمه محافظت می‌کرد، اجازه ورود خواستم، در جوابم گفت: آقا هیچ کس را به حضور نمی‌پذیرد. خیلی ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط سؤالی از آقا دارم. گفت: «سؤالت را بنویس تا من جوابش را برایت بیاورم.» من هم در برگه‌ای خطاب به آقا نوشتم آیا من شهید می‌شوم؟ آقا در جواب نوشتند: «بله شما حتماً شهید می‌شوید. از آن زمان به بعد دیگر به کسی نگفت تا برای شهادتش دعا کند. او می‌دانست که حتماً شهید می‌شود.» فصل شهادت هادی بصیر در خصوص شهادت برادرش می‌گوید: ۱۹ فروردین ۱۳۶۶ بود که برادرم حاج‌حسین به قائم‌مقامی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا منصوب شد و در عملیات کربلای ۸ شرکت کرد. همه دلتنگی حاج‌حسین هم شهادت دو همرزم شهیدش سرداران شهید محمدحسن قاسمی‌طوسی و سردار حمیدرضا نوبخت بود. من غروب عملیات کربلای 10 را هرگز از یاد نمی‌برم: «حاجی به اتفاق چند از رزمندگان در سنگر نشسته بود. دستی به محاسنش کشید و گفت: دیگر پیر و خسته شده‌ام و نیاز به استراحت درازمدت دارم. من که هیچ گاه کلمه خستگی را از حاجی نشنیده بودم با تعجب گفتم: ان‌شاءاللّه بعد از عملیات به شمال بروید و کمی استراحت کنید.» اما منظور حاجی چیز دیگری بود. در شب عملیات شیشه عطری از جیبش بیرون آورد و به سر و صورت تک‌تک افرادی زد که با او وداع می‌کردند. به آنها می‌گفت: «اگر به فیض شهادت نائل شدید ما را فراموش نکنید؛ ما از شما التماس دعا داریم.» برادرم حاج‌حسین بصیر قبل از هر عملیات موهایش را اصلاح می‌کرد و می‌گفت: «عملیات سعی در صفای مستی و طواف کعبه عشق است.» سنگری برای عروج هادی که هنگام شهادت حاج‌حسین در کنار برادر بوده، از نحوه شهادت او می‌گوید: در عملیات کربلای 10 من و حاج‌حسین در دو سنگر جداگانه مستقر شدیم، یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ. در جلوی سنگر من درختی قرار داشت. حاجی به من گفت بیا سنگر‌هایمان را عوض کنیم تو از من مشرف‌تری به منطقه. من هم قبول کردم، همراه بی‌سیمچی راه افتادیم که حاجی منصرف شد. دقایقی بعد دوباره درخواست جابه‌جایی سنگر کرد من هم قبول کردم اما مجدداً پشیمان شد‌، حال و هوای خاصی داشت. چند باری این کار را تکرار کرد تا اینکه عملیات شروع شد، با بی‌سیم صحبت می‌کرد و دستور آتش می‌داد. در همین حین بود که خمپاره مأمور پرواز حاج‌بصیر از راه رسید... حاج‌بصیر در سومین روز از اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۱۰ برفراز ارتفاعات برفگیر و جبهه‌های ماووت عراق بر اثر اصابت خمپاره‌ای در سن 45 سالگی پس از هفت سال حضور مستمر در جبهه‌های نبرد به شهادت رسید. من به تنها کسی که خبر شهادت حاجی را توانستم ابلاغ کنم مرتضی قربانی بود. او فرمانده بود و باید می‌دانست. اما اجازه ندادم تا بچه‌ها از شهادت حاجی مطلع شوند... در روحیه‌شان تأثیر منفی می‌گذاشت. صبح وارد سنگر برادر شدم آمین و دعای مادر این بار اما، کلید پرواز حاجی شده بود. لباس خاکی بسیجی به تن داشت و پیکرش را با موتور به عقبه رساندیم. فرماندهان که متوجه شهادت شدند بسیار بی‌قراری کرده و گریستند. انتهای پیام/

Viewing all articles
Browse latest Browse all 3984

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>