Quantcast
Channel: ستاد مرکزی راهیان نور کشور - آخرين عناوين اخبار :: نسخه کامل
Viewing all articles
Browse latest Browse all 3984

اولين گزارش از اولین گزارش نویس راهیان نور

$
0
0
به گزارش خبرنگار راهیان نور، شروع راهيان نور و بازديد از مناطق عملياتي دفاع مقدس به صورت امروزی، به سال هاي 73 و 74 باز مي گردد كه البته به صورت بسيار محدود انجام مي گرفت. در اواخر دهه 70 ، تشكل هاي دانشجويي به يكباره اين حركت فرهنگي را به اوجي باورنكردني رساندند. اما حقيقت اين است كه ديدار از مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس، در زمان دفاع مقدس و دقيق تر به ماه هاي پس از پايان جنگ در سال 1367 بازمي گردد. ابتدا رزمندگان دلتنگ شده و سپس نويسندگان و هنرمندان متعهدي كه تعلق خاطري به دفاع مقدس داشتند، آغاز گر اين حركات بودند. آن چه خواهيد خواند اولين گزارش مكتوب از راهیان نور پس از پايان جنگ تحميلي است كه به فاصله كمتر از 6 ماه پس از قبول قطعنامه 598، توسط آقايان مرتضي سرهنگي و هدايت الله بهبودي به رشته تحرير درآمده است: * 21 اسفند 1367: چشمك ستاره‌ها روي مخمل سرمه‌اي آسمان عادي بود. انگار لشكر ستاره‌ها در پشت خاكريز « راه شيري » سنگر گرفته‌اند تا براي هميشه ياد مرداني را كه از روي همين خاك به آسمان راه گشودند پاس بدارند. لابد آن بالاها غلغه‌اي است! حكايت از خاك، قصه ناتمامي است كه از قَرَن تا ربذه خوانده شد و از آنجا به كربلا رسيد. امتداد اين صحراي مظلوم پاي خود را به اين خاك پرستاره رساند تا آفتاب ظهور، نقطه پاياني براي اين قصه باشد. در كنار اين بوته بزرگ عشق ايستاده‌ايم تا رنگ پرده كاغذ را با نام سرخ «شلمچه» درآميزيم. رنگ منظومه‌اي كه از يادگار بسيج بر پشت اين خاك آرميده است. پا به پاي باران آمده بوديم تا خود را به زير شيرواني مناطق جنگي برسانيم و در آستانه بهاري كه اين بار به دور از هواي باروتي، شكوفه‌ها را مي‌خنداند گزارشي تهيه كنيم. دست سخاوتمند آسمان جاده را خيس كرده بود و باران اواخر اسفند، برف‌پاكن ها را آرام نمي‌گذاشت. صداي يك ريز باران آلودگي ازدحام را از صفحات شهري ذهنمان مي شست تا دست ما را به دامن تازه بافته شده دشت خوزستان برساند. از زيرپل ‌هاي زيباي رنگين كمان گذشتيم و با عبور از روي پل "معلق" اهواز، مشام خود را به نم جاري كارون سپرديم. كارون مثل هميشه متين و پر راز و رمز در حركت بود. چهره اهواز با تصويري كه از مردادماه سال امسال به يادمان بود تفاوت زيادي داشت. آن ماه تجاوز دوباره بعثي‌ها، چشمان اهواز را نگران كرده بود. ولي نازشست جانانه بچه‌هاي جنوب، با خاكي كردن پوزه بعثي‌هاي اشغالگر، آرامش كارون را به اهواز هديه كرد. امروز اهواز با تمام وجود به استقبال عيد نوروز مي‌رفت. چرخ بزرگ زندگي در كنار چرخ‌هاي سياه و پايه‌دار "سينگر" كه زير پياده‌روهاي سقفي اهواز پوتين بچه‌ها را "زيپ" مي‌كرد در حال چرخش بود. درست مثل ماهيان كوچك و قرمزي كه داخل تنگ‌هاي صف كشيده شيشه‌اي، منتظر تحويل سال بودند. كركره‌هاي بعضي از مغازه‌هاي خيابان "امام" كه پس از سال ها بالا رفته بود از كساني پذيرايي مي‌كرد كه آمده بودند در شهر و خانه خودشان پاي سفره هفت سين بنشينند تا آزادي "سرو" را به اين سفره اضافه كنند مردمي كه قرار بود شهرشان روي نقشه بعثي‌ها "الاحواز" نوشته شود. دم غروب بود كه به يمن "برگ تردد" ترديدمان براي ديدن "خرمشهر" برطرف شد و ما هم رانديم روي جاده‌اي كه هنوز هم شانه راستش به نشان خاكريز مفتخر است. قامت افقي اين موجود زير دست نامرئي آب و هواي اين دشت روز به روز كوتاهتر مي‌شود. اما اونيفورم زيباي مقاومت هنوز هم برازنده قد و بالاي اين خاكريز نامدار است. با اينكه سراسر بوم خوزستان باهمين نشان‌هاي برجسته نقاشي شد ولي حركت در موازات جاده‌اي كه چندين بار طعم تلخ "شني" تجاوز را چشيده بود جاودانگي مقاومت را در كنار بهت اين خاكريز نقش مي‌كرد. نقشي كه توسط خون رزمندگان براي آزادي اين جاده ايفا شد. جاده اهواز-خرمشهر بزرگراه دفاع ما است به بزرگي «فتح المبين» و به شكوه «بيت المقدس» جاده اي كه به جاي سراب انعكاس آب هاي اروند را بر چهره دارد. جنازه‌هاي زنگ زده آخرين تجاوز بعثي‌ها در نزديكي ايستگاه حسينيه يك چشم انداز تنها نبود بلكه اين تانك ها زنگار فلسفه‌اي است كه مي‌گويد تجاز مي كنم پس هستم! شانه شكافته شده اين خاكريز اول جاده اي است كه محسن صفوي و يارانش آن را نثار قدوم بچه ها كردند تا شلمچه مهماندار ستاره‌ها باشد. جاده شهيد محسن صفوي روايتي است ناگفته كه شايد در آرزوي شهيدان كربلاي پنج نهفته است. همان ها كه در مخمل سرمه‌اي آسمان شلمچه به ديدار رسيدند. شب را در شلمچه خوابيديم منتها روي خاك! * 22 اسفند 1367: دستان سكوت، تنها آغوشي بود كه در مدخل شهر به رويمان باز شد. قبل از اين "ايست" كلاه سفيدهاي دژباني حواسي كه در لابه‌لاي ميله‌ها و ديرك ها كاشته شده در حومه خرمشهر گير كرده بود رفع كرد. اين موانع عمودي هنوز سر پا بودند. هفت سال پيش وقتي خرمشهر در خيال بعثي‌ها "محمره" ناميده شد اين مأمورهاي فلزي كاشته شدند تا مانع ورود توفان چتر بچه ها به اين بندر زيبا شوند. ولي سر انگشتان تقدير دست اين اشغالگران را هنگام نوشتن محمره خط زد تا نسخه ديگري براي مشابه اين تجاوز پيچيده نشود. به مسجد جامع سلام مي گوييم. چراغ روشن يك ايستگاه صلواتي جوابمان را مي دهد. بعد از چاي و خرما و اهدا يك صلوات در اول خيابان "فردوسي" مي ايستيم رو به اروند و چشمانمان زيارتنامه خرمشهر را تلاوت مي‌كند. زيارت اين همه خرابي حيفمان مي‌آيد كه گريه نكنيم! مي نشينيم. جاي خالي مرثيه خرمشهر با صداي بال پرنده‌ها و ريزش باران پر نمي‌شود. مرثيه اي كه در هيچ دستگاه موسيقي شركت نكرد و از حنجره هيچ تالاري بيرون نيامد. اين هم خود مرثيه‌اي است! قدم ها آرام آرام روي آسفالت كشيده مي‌شود. روي خياباني پرآبله كه گلوله‌هاي بي انصاف مجروحش كرده‌اند. اينجا ديوار ايستاده‌اي نيست. آجرها براي افتادن منتظر يك تلنگرند. برعكس شكوفه‌هاي تازه بيدار همه سقف ها خوابيده اند. كوچه‌هاي بن بستي كه باز شده‌اند. درهايي كه جفتشان نيست. پلاك‌هاي آبي رنگ نشان از وجود آب و برق مي‌دهد. حوض هايي كه با ماهيانشان زير خاك مرده‌اند. حياط هايي كه پشت بام شده‌اند. پنجره‌هايي كه كورند. دالان‌هايي كه به هيچ اتاقي ختم نمي‌شوند. پنكه‌هاي سقفي، بي بال و پر مثل يك گرز آويزان شده‌اند. شيشه‌هايي كه نيستند پله‌هاي صاف. پرده‌هايي كه بايد باشند. گهواره هايي كه تكان نمي‌خورند. "كنار"ها دور از چشم بچه ها خوب رسيده‌اند. شاخه‌هاي بي هرسي كه پاي خود را به خيابان دراز كرده‌اند. نخل‌هاي زينتي به داخل كوچه‌ها كمانه كرده اند. گل‌هاي كاغذي مثل زخم شهدايمان زينت تن خرمشهر است. چقدر اين گلها بوي باروت را تحمل كرده‌اند و بالاخره آينه‌هايي كه همه چيز را ديده‌اند. مساجد سنگر است، تنها عنواني است كه بر بام روزهاي گذشته مسجد جامع خرمشهر مي نشيند. چلچراغ جنگ زده‌اي از گنبد توپ خورده اين شبستان خوش سجده آويزان است. منبر چوبي با كنج انتظار خلوت كرده بود. چهره‌هاي بي غروب "جهان آرا" و "موسوي" كه فضاي شبستان را روشن كرده بود گوش دل را به آواز خوش "كويتي پور" مي سپرد: محمدنبوي ببيني شهر آزاد گذشته خون يارانت پرثمر گشته آه و واويلا... كو جهان آرا... با اينكه چند روز بيشتر به تحويل سال نمانده ولي هيچ كس ما را تحويل نمي‌گيرد. براي رفتن به لب سرخ فام اروندرود دچار مشكل شده ايم. برگ تردد هم افاقه نمي كند. فرياد نمي زنيم ولي معلوم نبود اگر سر نبش بانك ملي بچه‌هاي پرلهجه نجف آباد به دادمان نمي رسيدند داغ نديدن اورند را چطور بايد به سكوت مي گذرانديم. اسماعيل جوان خوش قد و بالايي كه تبسم اجازه نشين گوشه لب هايش بود جان اين گزارش را نجات داد. او با يك كوله پشتي مهرباني همه كاره آن محور بود اي كاش اينها همه كاره مملكتمان هم باشند!!!كاروان راه افتاده و اكنون چشمانمان با مرغ‌هاي آبي اما سفيد اروند رنگ مي‌خورد. كابين فرمان يك كشتي غرق شده كه عرض اروند را به دو نيم كرده محل اجتماع اين مرغان است. صداي آنها حواسمان را تا آن طرف نخل ها بدرقه مي‌كند. از سنگر يكي از بچه‌هاي "خمين" زاغ سياه بعثي ها را چوب مي زنيم. سنگرهاي يك شكلشان لب آب چيده شده اند. سربازانشان تك و توك ديده مي‌شوند و بي خيال ترينشان مشغول ماهيگيري است. از آتش بس راضي به نظر مي‌رسند. چشمانشان از "سان" سياه اروند سيراب نمي‌شود. رژه بي صداي موج ها، با شيطنت ماهيان ديدني است. اين رود پرخروش، از همان زماني كه در شاهنامه فردوسي به نظم كشيده شد "اروند" بود: به اروند رود اندر آورد روي چنان چون بود مرد ديهيم جوي چو آمد به نزديك اروند رود فرستاد زي رود به آنان درود و امروز نام اروند تنها يك اسم مكان نيست. ساحلي است كه شهيدان ما "ني نامه"هاي خود را به نام آن مهر كرده‌اند. اروند كنار مقتل "پلاك‌"هايي است كه قلب صاحبانشان با خدا "ندار" بود. كمي آن طرف تر كارون سي رنگ دست به دست اروند مي‌دهد تا براي هميشه ميهمان خليج فارس باشد. پشت سرمان گمرك خرمشهر است باراندازي از خرابي سكوت. گلوله‌هايي كه خودسر نبودند ساختمان گمرك را آبكش كرده‌اند. گمرك خرمشهر، ياد راهزنان مسلحي را كه بعد از چند قرن لباس فرم پوشيده بودند هرگز فراموش نخواهد كرد. شب را ميهمان نجف آباديها بوديم. سفره اي به پاكي اروند پهن شده بود تا مثل چشمان سير شده ما از آن رود زيبا معده هامان را هم.... بعد از نوشيدن يك چاي دبش كه با آب خرمشهر دم كشيده بود پاي صحبت همان آقاي اسماعيل خوش قد و بالا نشستيم. با اين كه منتظر بوديم از خود يا نيروهاي تحت امرش حرف‌هايي بزند ولي او حق شاگردي را به جا آورد و انگشت خاطره‌اش را روي "حسين خرازي" گذاشت: "عمليات، عمليات كربلاي 5 بود. ما بعد از پيشروي در پشت يك كانال احداثي قرار گرفته بوديم. نيروهاي ما از همين جا با توپ 106 كار مي‌كردند. رو به روي ما جاده‌اي بود كه تانك‌هاي دشمن روي آن تردد مي‌كردند و ما با اين توپ ها آنها را شكار مي‌كرديم. در جاي خوبي قرار گرفته بوديم و تعداد تانك‌هايي را هم كه زده بوديم كم نبود. در آن شرايط حاج حسين از راه رسيد و نگاهي به روي جاده انداخت. تانك‌هاي دشمن مي‌سوختند. حاجي اولي حرفي كه زد گفت: "بارك الله" خوشحال بود. همين حالت او باعث شد كه خودش هم بخواهد پشت توپ بنشيند ولي ما جلويش را گرفتيم. او اصرار كرد كه هر طوري هست مي‌خواهد چند گلوله شليك كند بالاخره رفت پشت توپ. تا آنجا كه يادم هست بين 10 تا 15 گلوله شليك كرد. من از همان لحظات اول ترسيده بودم. ولي بعد از شليك چند گلوله وحشتم چند برابر شد. بدنم مي لرزيد، چون بعد از شليك 3 يا 4 گلوله 106 تانكها محل ان را شناسايي مي‌كنند و بلافاصله با تير مستقيم مي‌زنند. اصرارم به جايي نرسيده بود و حاج حسين هم شليك مي‌كرد. در يك لحظه به جلوي جيپ پريدم و سينه خودم را مقابل لوله توپ قرار دادم. حاج حسين مجبور شد قطع كند و از پشت توپ پايين بيايد. اين آخرين ديدار من با او بود. آن شب شاخه حرف‌هاي آقااسماعيل گل انداخته بود تا بوي خوش روزهايي كه جبهه‌ها بهار خود را سپري مي‌كردند از مشام قلم ها دور نشود. اما آقااسماعيل و بچه‌هايش خبر نداشتند كه نامحرم ها در پاييز فكريشان درباره آن دوران پر شقايق چه ها كه نمي‌نويسند: "...دوراني كه يك نسل خاطرات غمباري از آن را به دوش مي‌كشد. نسلي كه در لابه‌لاي كينه و خشونت در لابه‌لاي آرمان‌هاي تحقق نيافته و در لابه‌لاي آرمانشهر ويران شده خود را گم كرده است. يك نوستالوژي نامطلوب است كه با يادآوري آن بيش از آنكه لذت ببريم رنج مي‌كشيم...." با اينكه دير وقت بود ولي بايد به اهواز بر مي‌گشتيم تا برگ ترددي هم براي آبادان بگيريم. با بچه‌هايي كه جنگشان "سنت پيغمبري" بود روبوسي كرديم با اقا اسماعيل هم. از خرمشهر كه بيرون آمديم سايه روشني ستاره ها بالاي سرمان بود. مثل ديشب. مخمل سرمه‌اي آسمان شلمچه هنوز هم مثل يك بوته عشق ستايش كردني است. * 23 اسفند 1367: دهن دره‌هاي ما زير نخل‌هاي قرارگاه از كم خوابي نبود. گويي آبادان ما را نطلبيده بود. تذكره آبادان با همه زحماتي كه مسئولين قرارگاه برايمان كشيدند قرار شد فردا صادر شود. نسيم عيدانه اهواز سراپاي نخلها را مي‌بوسيد و صدايش را پايين مي ريخت. باران نمي باريد ولي آبي آسمان هم معلوم نبود. اين هوا جان مي داد براي زيارت مقتل "چمران". "دهلاويه" را بيش از اين نمي‌شد معطل كرد ما هم رانديم.... نشاني مقبره گونه در كنار جاده سوسنگرد-بستان، علامتي است محقر براي بزرگ مردي كه سردار اسلام بود. غصه‌اي كه با جای خالي تنديس چمران در ميدان اصلي شهر سوسنگرد بر دلمان نشسته بود، در دو ضرب شد از لب جاده تا پيشاني مقتل چيزي جز گِل به پاي ما نچسبيد. كنار تابلوي رنگ پريده‌اي ايستاده‌ايم. خاكريز 8 ساله‌اي كه در دل اين بيابان پيچ و تاب خورده است اين مقتل را از آب كرخه نور جدا مي‌كند. اي كاش زبان اين رود و خاكريز باز مي‌شد تا مي‌توانستيم بيشتر بنوسيم! از مردي بنويسيم كه وقتي در همين جا به خاك افتاد بيش از يك لشكر بود. از مردي كه سلسله نيايش را در پشت خاكريزها بنيان گذاشت. از مردي كه يك بار درباره‌اش نوشته بوديم: يادگاري از يك قمر آسمان جنوب را با تمام ستاره‌هايش شيداي خودكرده و با امتداد پرتو نقره‌اي اش سكه عشق را به نام خود ضرب مي‌كند در پايان هر بهار با صداي مرثيه ستاره ها تپه‌هاي "الله اكبر" به استقبال پاييز مي‌روند تا ياد "قمر دهلاويه" را با غم انگيزترين آهنگ ها به گوش آسمان جنوب برسانند باران اشك در آن هواي شرجي بيهوده نمي‌بارد سينه اين آسمان بار انداز لحظه‌هايي است. كه مناجات ستاره‌ها در كرانه اش پهلو گرفته اند. اي كاش اين سينه مي‌شكافت و از زبان آن شعله‌هاي سيمين تكرار آن لحظه‌ها را نجوا می كرد! تكرار آن عشق بزرگ را ولي سيلي عظيم، با كوله باري از مهتاب ماموم قمر دهلاويه گشته‌اند - چمران و امروز مي‌گوييم. دود اجاق‌هاي روستاي ابوهميزه رمه هاي رها در دشت هاي بهاره چوپاني دختركان در انبوه آرامش صداي پاك باد در دل سبزه‌ها و بقاي حماسه در ترادف دو نام چمران، سوسنگرد. * 24 اسفند 1367: دور نماي آبادان غير از انبوه دكل هاي نقره اي و نخل هاي سبز با تاسيسات قد كشيده پالاشگاه كه از بازدم‌هاي سياه آن خبري نبود، معلوم مي‌شد. اين صحنه‌ها قبل از اين كه برگ ترددمان اجازه ورود به آبادان را از دژبان‌هاي سمج بگيرد، روي شيشه‌هاي فتوكروميك عينك‌هايمان نشسته بود. آبادان با ويراني آغاز مي‌شود، درست مثل خرمشهر، اما آبي پوش‌هاي شركت نفت با آن قد و قواره صنعتي‌شان مهره آباد را به الف و نون اين شهر پيچ مي‌كنند تا چراغ زندگي از لابه لاي بريم هاي خاموش روشن شود. سر فرمانداري شلوغ تر از آن بود كه فكر مي‌كرديم. آنها مجال حرف زدن را به عكاس ما نداده بودند تا چه رسد به اين كه پاي سفره ضبط صوت بنشيند! در همين جا بود كه با محمود آشنا شديم. تازه جوان بود. سرش را با نمره چهار تراشيده بود و از قرار معلوم رفت و آمدي هم در فرمانداري داشت. قبل از آن چليپاي زخمي، محمود سعي كرده بود كه كم اعتنايي فرمانداري را جبران كند. همين ها باعث گرديد تا سر صحبت با او باز شود: ده ساله بودم كه جنگ شروع شد. چند روز بيشتر به باز شدن مدرسه‌ها نمانده بود. روز قبل من با مادرم براي خريدن لوازم مدرسه به بازار رفته بوديم. يك كيف مدرسه‌اي قرمز رنگ هم براي سال تحصيلي جديد خريدم. آن را خيلي دوست داشتم ولي ... ولي امروز چيزي از خانه مان باقي نمانده است. بيشترين سوخته باغچه‌ خانه معلم نيست. اين باغچه‌ را بيشتر از هر جا ديگري دوست داشتم. يك درخت نخل، توت قرمز و يك درخت زبان گنجشك در آن كاشته شده بود. با اين حال گاهي براي ديدنش مي‌روم. با شروع جنگ به اصفهان رفتيم. من بيشتر از هر چيزي براي دوستانم دلتنگي مي‌كردم در اصفهان بود كه فهميدم به توت قرمز مي‌گويند: توت قيچي. سنم كه بالاتر رفت دوازده ماه تمام در جبهه‌ها بودم ولي از سال 66 آمدم آبادان و تا امروز ماندگار شدم. اينجا به من بيشتر خوش مي‌گذرد در يكي از همين روزها كه براي ديدن خانه مان رفته بودم در اتاق پشتي كه وسايلش تا حدودي سالم مانده بود كيف قرمزم را پيدا كردم... محمود بدون اينكه دامن قشنگ حرف‌هايش را بچيند، دست سئوالات ما را به دست پاسخ‌هاي مردي داد كه با دل روشن خود همه چيز را ديده بود. درست مثل آيينه‌هاي خرمشهر مسجد موسي بن جعفر (ع) ديوار به ديوار كليساي بود كه ما را بدان راه ندادن و كربلايي حسين كه خادم روشندل اين مسجد هميشه داير است در آبدارخانه بزرگ و مبلمان آن از ما پذيرايي مي‌كند. حسين تاشكه كه ريش‌هاي سفيدش با چهل و هفت سال سن او همرنگي نداشت، دست سئوالات ما را با روي باز گرفت: وقتي هواپيماهاي عراقي براي بمباران آبادان آمدند، من مشغول پنجرگيري دوچرخه بودم. كارم اين بود. گاهي موتور هم تعمير مي‌كردم، مغازه داشتم. از چند روز پيش بچه‌ها خبرهايي مي‌آوردند اما وقتي پالايشگاه آبادان بمباران شد، من احساس كردم كه جنگ رسما شروع شده است بعد از آن خمپاره‌ها آمدند. ما نمي‌دانستيم كه خمپاره چيست؟ فقط مي‌شنيديم كه خورده خانه فلاني و چند نفر شهيد شده‌اند. دريا قلي اوراق فروش طرف‌هاي كوي ذوالفقاري زميني داشت كه اسباب هايش در آنجا ول بود در آنجا كار مي‌كرد. دريا قلي خبردار شد كه عراقي ها در حال آمدن هستد. نمي دانم شايد هم ديده بود، با عجله آمد. همه بچه‌هايي كه با خبر شده بودند به مسجد آمدند. اين مسجد از همه جا شلوغ تر بود. اما اسلحه‌اي نبود. خدا خواست و گر نه با چند تا ام يك و ژ- 3 چطور مي‌شد آبادان را حفظ كرد. راديو مردم را راهنمايي مي‌كرد و از همه درخواست كمك داشت. شهر به هم ريخته بود. از پاسبان ها گرفته تا آدم‌هاي معمولي پشت شان هم زن‌ها همگي جلو رفته بودند. بچه‌ها با دست خالي به پيشواز عراقي ها رفتند. بسياري از خانم ها آمده بودند تا دوره بهياري ببينند كه بتوانند به مجروحين رسيدگي كنند. شنيدم كه پرستاران بيمارستان‌هاي آبادان با خود قرص سيانور حمل مي‌كردند كه اگر خدا نكرده عراق مسلط شد خودكشي كنند آنها جريانات خرمشهر را شنيده بودند. ساعت 5 صبح بود كه خبر آوردند عراقي‌ها را كشته اند و آن هايي هم كه زنده مانده ‌اند فراري شده‌اند بالاخره ساعت ده و نيم - يازده صبح بود كه گفتند نيروهاي عراقي به عقب رانده شدند و من دوباره شروع كردم به پنجره گيري. آقاجان اين بچه‌هاي آبادان خيلي مظلوم بودند. تبليغات هم از اينها چندان ياد نكرد. همين مسجدي كه مي‌بيني شهداي زيادي داشت. خيلي‌ها به اين مسجد آمدند و رفتند از همه جای ايران. يكي از آنها هم عباس بختيارنيا بود كه در همين مسجد پاس مي داد و وقت نگهباني هم ذكر مي‌گفت. او يك شب خواب ديده بود كه تيري به او خورده و از پشتش خارج مي‌شود. بچه‌ها توصيه مي‌كردند كه برود مرخصي اما صبح همان روز وقتي كه روي پله‌ها مسجد پاس مي‌داد، گلوله خمپاره‌اي در كنارش منفجر شد. من پا برهنه دويدم. هنوز به آستانه در نرسيده بودم كه پايم گرمي خون او را حس كرد. خيلي ناراحت شدم. بچه‌ها مي‌گفتند عباس همانطور كه خواب ديده بود شهيد شد. صداي اونگ قبل از اذان بلند شده بود. كربلايي حسين بدون اين كه صحبت‌هايش را قطع كند راديو كوچك خود را پشت ميكروفن مسجد گذاشت؛ آقا... اين را هم بنويسيد كه قدر اين بسيجي‌ها را بايد دانست. اينها را تحويلشان بگيرند. حيفند! فردا اگر دوباره درگيري بشود كس ديگري به جز اينها براي مقابله نمي‌آيد. بنويس آقا ياري كنند بچه‌ها را. اين هايي كه شانس نياوردند و شهيد نشدند بايد دستشان را بگيرند. مبادا بيكار بمانند! مبادا به كس ديگري محتاج باشند! حرف‌هاي بي تكلف كربلايي حسين كه در درياي سينه‌اش موج مي ‌زد تشنگي نوارهاي كاست ما را برطرف كرد. عكس يادگاري خودمان را در كنار تصوير شهداي آبادان با كربلايي حسين مي‌گيرم و با مردی خداحافظي مي‌كنيم كه اگر چه چشماهايش سويي نداشت، اما به راحتي مي‌شد پايداري يك ملت را در سوي ايمانش ديد. دعوت محمود براي صرف ناهار در مدرسه علميه تازه تاسيس امام جعفر صادق (ع) را روي چشم گذاشتيم اين مدرسه هم براي خودش حكايتي است. اين را بعد از ناهار فهميدم يعني بعد از آن آبگوشت پر ملات كه با چند چاي لب سوز تكميل شد. فهميدم كه اين عمارت دو طبقه خوش ساز تنها ساختماني است كه در زير گلوله باران ارتش عراق در طی اين چند سال ساخته شده است اين را نجارهاي اصفهاني كه در حال آب بندي در و پنجره حجره‌ها بودند به ما گفتند. گفتند كه مسئول اين مدرسه آقاي دهدشتي و دست چپ خود را در اثر تركش خمپاره‌اي كه به حياط مدرسه اصابت كرده از دست داده است. آنها درباره يك معمار با ما صحبت كردند كه خونش در كنار حوض حيات اين مدرسه به زمين ريخت. معمار علي مالگرد چند سال در زير گلوله‌ها و هواي شرجي و گاهي هم با دهان روزه بالاي داربست مي‌نشست و پيشاني حجره‌ها را با كاشي‌هاي فيروزه‌اي رنگ، نقش مي‌كرد. آيات قرآن كريم با دست اين معمار دزفولي روي اين كتبيه‌ها چسبيده تا حجره نشين‌هاي آينده اين مدرسه از آن جدا نباشند. با بدرقه محمود تا سر فرمانداري از او جدا مي‌شويم و خود را به دست محله‌هاي خلوت آبادان مي‌سپاريم خيابان‌هاي بي عابر آبادان چيزي از دو قلوي زخمي خود خرمشهر، كم ندارد. گلوله هاي توپ و خمپاره همه جا را نشانه گذاري كرده اند. خانه هاي سازماني شركت نفت در خرمني از پيچك‌ها فرور رفته اند تركش‌هاي زمخت زورشان به لطافت پيچك ها نرسيده است. هواپيماهاي بي بال و پر از آشيانه هايشان جدا افتاده‌اند. فرودگاه متروك آبادان را در هوا خاكستري رنگ تماشا مي‌كنيم. كوي ذوالفقاري و ايستگاه هفت حرف‌هاي زیادی دارند؛ از روزهايي كه دشمن براي به اسارت كشيدن شهرها آمده بود. تصوير خميده آبادان و خرمشهر در آب هاي كاروان پيداست. در حالي كه از آبادان جدا مي‌شويم كه در آن هواي خاكستري باران دوباره گرفته است و ما بايد پا به پاي باران برگرديم. انتهاي پيام/

Viewing all articles
Browse latest Browse all 3984

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>