به گزارش راهیان نور ، آن چه پیش رو دارید، خاطره ای است کوتاه از رزمنده بسیجی «علىحسن جگینی». خاطره کوتاه است و بی آلایش. مهم تر اما این نکته است که واجد راوی و مستند است و درباره شهیدی است کمتر شناخته شده:
برادر «علیمحمد فلاح نژاد» فرمانده گروهان ما بود. یکی از مایههای خوشحالی بچههای «گروهان امام رضا (ع)» این بود که فلاحنژاد فرمانده آنهاست. اهل روستای «خور» (از توابع ساوجبلاغ) بود و 22 ساله.
راستش من خیلی دوست داشتم با او هم صحبت باشم . حرفهایش خیلی برایم دلنشین بود چون در عین حال که ما در شبه جزیره فاو و در خطرناکترین مناطق آن مستقر بودیم(حدود 7 کیلومتر از خط پدافندی فاو، دستِ بچه های ما بود) و هیچکس در آنجا اطمینان نداشت که ده دقیقه دیگر زنده است یا شهید، او طوری حرف میزد که انسان تصور میکرد اینجا محل تفریح و برای ییلاق آمده است. چهرهاش طوری آکنده از آرامش بود مثل اینکه در خانه خودشان کنار خانواده اش بسر میبرد. کمترین لطف او نسبت به کسانی که با آنها برخورد میکرد، پس از سلام، یک تبسم بود. از عاداتش این بود که همیشه اول وقت نماز میخواند و بعد غذا میخورد. اگر چه غذا مقداری زودتر از وقت نماز میرسید، او میگفت: «اول سجود بعدا وجود.» اشکهایش در نماز فراوان بود و دعایش بعد از نماز پر احساس.
وقتی بعد از نماز «مفاتیح» به دست میگرفت و با آهنگ دلنواز دعا میخواند خیلی دلم میخواست کنارش بنشینم و گوش کنم. دیدار او و ذکر خدا برایمان همواره دو پدیده قرین بودند. واقعا دیدارش انسان را به یاد خدا میانداخت، و صحبتش نیز روحیه بخش رزمندگان بود. گاهی وقتها به دوردست ها و آن سوی دشمن خیره می شد و با حسرت نگاه میکرد و زیرلب زمزمه می کرد: «السلام علیک یا ابا عبدالله »
در صحبتهایش عشق به کربلا و شوق دیدار امام حسین (ع) موج می زد. فلاح نژاد اسم معشوقش امام حسین را با شعف آمیخته به حسرت بر زبان جاری میکرد. او مهمانی و مهمان شدن را دوست داشت.
آن روز (29 خرداد 65) صبحانه به ما نرسیده بود و حسابی گرسنه بودیم. نزدیک ساعت 11 غذا آوردند. فلاح نژاد هم مهمان ما بود، مجبور شد قبل از نماز نهار را همراه ما صرف کند. بعد از نهار پرسید: «ظهر و وقت نماز شده؟» یکی از برادران گفت: «پنج دقیقه از وقت اذان گذشته است.» با تعجب و حیرت گفت: « پنج دقیقه گذشت؟!.» به حالت تأسف و تأثر سرش را تکان داد و با قیافه عبوس و گرفته و با صدای خفیف زمزمه کرد: «حیف که پنج دقیقه گذشته.» شتابان برای وضو حرکت کرد. نزدیک بود به منبع برسد که ناگهان صفیری در فضا پیچید و صدای مهیبی را به اطراف پراکند. پس از فروکش کردن گرد و خاک و دود، فلاح نژاد را دیدم که به طرف سنگر میآید.
خوشحال شدم که او طوری نشده و سالم است، چون چهرهاش آرامتر از همیشه و گونه هایش گل انداخته بود، اما بدون اینکه حرفی بزند و تعارفی کند داخل سنگر شد. من هم بدنبال او رفتم ولی دیدم دستش را روی قلبش گذاشته و کمی بعد دیدم خون از دهانش بیرون ریخت. متوجه شدم توان حرف زدن ندارد. معلوم شد ترکش به قلبش اصابت کرده بود. پاهایش سست شد و افتاد. دیدم خودش را کشان کشان به گوشه از سنگر رساند. مبهوت شده بودم. خودم را جمع و جور کردم و دویدم که آمبولانس را بیاورم. وقتی برگشتم دیدم فلاح نژاد دستش را روی قلبش میگذارد و برمی دارد و روی تکه روزنامهای که گوشه سنگر بود میکشد.
من حسابی هول بودم، بدن توجه به آن تکه روزنامه، خواستم زیر بغلش را بگیرم تا به طرف آمبولانس ببرمش. از نوشتن دست برداشت. نگاهی به من انداخت و با شور شعفی بیشتر از همیشه لبخندی زد، اما چه فایده که گونه هایش دیگر آن سرخی همیشگی را که به هنگام خوشحالی به خود میگرفت از دست داده و به زردی میزد.
نگذاشت که زیر بغلش را بگیرم، خودش بلند شد و با امدادگرها به طرف آمبولانس رفت. بعد از رفتنش، نگاهم به آن روزنامه افتاد و متوجه شدم چیزی با خون روی آن نوشته شده. اشک امانم نداد. دوباره و سه بار و چندین بار خواندم اما سیر نشدم . با خون قلبش نوشته بود:«السلام علیک یا اباعبدالله». بلند شدم و به طرف آمبولانس دویدم اما مثل اینکه فلاح نژاد عجله زیادی داشت، چون قبل از حرکت آمبولانس در حالی که گل خنده بر چهره اش بود، به دیدار حق گشوده شد.
↧