شهید مرتضی آوینی در طول سال ها فعالیتاش در حوزه دفاع مقدس، آثار مکتوب و تصویری متعددی را در جهت معرفی دلاوریهای رزمندگان در جنگ تحمیلی ایران و عراق از خود به یادگار گذاشت.
آقامرتضی که به همراه گروه تصویربرداری روایت فتح در منطقه فکه به سر میبرد، در اثر اصابت ترکش مین باقیمانده از جنگ ایران و عراق به شدت مجروح شد و لحظاتی بعد در سن ۴۶ سالگی به شهادت رسید.
به مناسبت سالروز شهادت سیدشهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی گفت وگوی صریح باهمسر این شهید جهاد رسانه را در زیر می خوانید:
خانم امینی! در ابتدای گفتوگو از خودتان بگویید.
مریم امینی هستم. متولد سال 1336. تحصیلاتم لیسانس ریاضی و علوم کامپیوتر.
آشناییتان با آقامرتضی چگونه بود؟
قبل از ازدواج، آشنایی چند ساله با هم داشتیم. من ایشان را میشناختم. از سن پانزده سالگی تا نوزده بیست سالگی که این آشنایی به ازدواج رسید.
خانوادهها با این ازدواج موافق بودند؟
خانوادهی من مخالف بودند، ولی برای من مشخص بود که این زندگی مشترک باید شروع شود. صورت دیگری برای ادامهی زندگی نمیتوانستم تصور کنم.
چرا؟
به خاطر این که از همان ابتدا مرتضی برای من حالت مراد بودن را داشت. رد و بدل کردن کتابهای خوب؛ شرکت در سخنرانیها و کنسرتهای موسیقی دانشکدهی هنرهای زیبا که ایشان آن جا درس میخواندند؛ در واقع ایشان راهنمای کاملی برای من بودند.
این موقعیت، یعنی مراد بودن، تا کدام مرحله از زندگی ادامه داشت؟
برای همیشه حفظ شد. این رابطه، شیرازهی اصلی زندگی ما بود. البته گاهی چهرهی این موقعیت به خاطر تحولات فکری تغییر می کرد. گرایشهای ایشان بعد از انقلاب کاملا تغییر کرد. به تبع ایشان، این تغییر در من هم اتفاق افتاد، ولی نسبت برقرار بین من و ایشان همواره ادامه پیدا کرد تا شهادتشان. تا بعد از آن بود که فرصتی پیدا کردم تا برگردم و به نسبت جدید نگاه کنم و ببینم دربارهی امروز چه میشود گفت.
خانم امینی! برای شروع زندگی مشترکتان چه کردید؟
خانهی کوچکی در خیابان شریعتی، خیابان آمل اجاره کردیم. حدود یک سال آن جا مستاجر بودیم. اولین فرزندمان در همین خانه به دنیا آمد. چند سال بعد، چون توان پرداخت اجاره را نداشتیم، به منزل پدری آقامرتضی در خیابان مطهری نقل مکان کردیم. سال 1358 بود. سه سال هم در همین خانه ماندیم. بعد یک آپارتمان هفتاد و پنج متری در قلهک خریدیم و کلی هم قرض بالا آوردیم. حالا صاحب سه فرزند شده بودیم. جایمان کوچک و تنگ بود. آقامرتضی میخواست نزدیک پدر و مادرشان باشند و به آنان کمک کنند. به همین خاطر آپارتمان را فروختیم و دوباره به خانهی پدری آقامرتضی برگشتیم و طبقهی اول این خانه را که دو دانگ آن میشد. خریدیم و ساکن شدیم که تا زمان شهادت آقامرتضی آن جا بودیم.
از احساس آقامرتضی بگویید؛ وقتی بچهی اولتان به دنیا آمد؟
برخوردش خیلی روحانی بود. من ندیدم، ولی مادرشان برایم گفتند مرتضی توی اتاق تو، سجدهی شکر به جای آورد و پشت یک قرآن تاریخ تولد و نام بچه را یادداشت کرد. مرتضی خیلی به من و بچهها علاقهمند بودند. به خصوص یکی دو سال آخر این علاقه را خیلی ابراز میکردند و به زبان میآوردند. اینها همه نتیجهی تفکراتی بود که داشتند. روششان تغییر میکرد. هرچه به زمان شهادت نزدیک میشدیم، بدون هیچ اغراقی احساس میکردم داریم به سالهای اول زندگی برمیگردیم. منتهی در این ابراز علاقههای آقامرتضی مرتبا یک حالت ذکر و شکری وجود داشت. بیان ایشان از لطفی که خدا دارد جدا نبود، ولی بچههای روایت فتح میگفتند در لحظههای آخر هم ابراز علاقه میکردند.
از احوال شهید آوینی در روزهای انقلاب بگویید؟
یک خصوصیت واحدی است که دو مرحلهی زندگی آقامرتضی، یعنی قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تا شهادت را به هم وصل میکند. از وقتی من مرتضی را شناختم. دنبال حقیقت بود. تحولات کوچک و بزرگ سیاسی، اجتماعی، حتی هنری و ادبی قبل از انقلاب، جستوجوی او را بی جواب می گذاشت. خیلی هم سرش به سنگ خورد. خیلی چیزها را تجربه کرد. همین تجربه ها بود که وقتی با حضرت امام آشنا شد، ایشان را شناخت و به سرچشمه رسید. چیزی که سالها به دنبالش بود، در وجود مبارک حضرت امام پیدا کرده بود. یک ذره هم کدورت در دلش نبود که بخواهد نفس خودش را با این یافتن مقدس قاطی کند. وقتی شناخت، دیگر فاصلهای نبود. به یک معنا به واقعیت رسیده بود. به همین خاطر و به خاطر این واقعیت، هرچه را که نشانی از نفس داشت، سوزاند.
آقامرتضی این واقعیت را چهگونه بروز میداد؟
تمام زندگیش وقف انقلاب شد. خودش هم میگوید از طرف جهاد رفتیم بیل بزنیم، دوربین به دستمان دادند. فرقی نمیکرد. باتمام وجود خودش را وقف انقلاب میکرد و آنچه از او انتظار میرفت انجام میداد. زمان دفاع مقدس ایشان را خیلی کم در خانه میدیدیم. هر چند شب یک بار. تمام دغدغهی ذهنیش جنگ بود.
آشنایی آقامرتضی با سینما از کجا شروع شد؟
قبل از انقلاب، مرتب فیلمهای جشنوارهها را میدید و به مقولهی سینما علاقهمند بود. وقتی وارد جهاد شد مستندهای زیادی ساخت، از جمله یک سریال یازده قسمتی به نام "حقیقت" ساخت و مستنددیگری به نام "شش روز در ترکمن صحرا" تهیه کرد که هر دو از مستندهای خوب آن روزها بود.
بیشتر، حرفهایشان در جمع خانواده دربارهی چه بود؟
بیشتر، ما برای ایشان حرف میزدیم. از اتفاقهای روز، حتی آمد و شد اقوام، و ایشان هم به این حرفها دل میدادند. چه به حرفهای من، چه به حرفهای بچهها. یادم میآید وقتی سمینار سینمای پس از انقلاب برگزار شد و ایشان هم یکی از سخنرانها بودند، برخورد بدی در آن جلسه با ایشان شده بود. شما میدانید در سینمای ما مدعی زیاد است، اما آدم باسواد کم داریم. آن شب وقتی به خانه آمدند هیچ نگفتند. بعدها من در نوشتههایشان در مجلهی سورهی سینما داستان آن شب را خواندم و اخیرا هم نوارش را از روایت فتح گرفتم و فیلمش را دیدم. ایشان در مقابل چه جو عجیبی ایستاده بود و در یک فضای مخالف، قدرتمندانه حرفهای اصلی خودش را زده بود! حتی با سلامت نفس به همهی اعتراضات بیپایهی آنها که به نحو غیر محترمانهای مطرح میشد گوش کرده بود. من وقتی فیلم را دیدم تازه متوجه شدم که چهقدر تحمل آن فضا مشکل بود و آقامرتضی وقتی به خانه آمده بود اصلا مشخص نبود که ساعتها در چنین فضایی حرف زده است. شما میدانید یکی از رنجهای آقامرتضی بیسوادی حاکم بر سینما بود و از طرف دیگر مدعیان زیادی که بودند و هستند.
شاید به همین خاطر است که سینمای امروز ما هنوز نتوانسته نسبت معقول خود را با جامعه برقرار کند.
همین طور است. مرتضی تلاش میکرد که سینما را به دامن ارزشها و فرهنگ اصیل این سرزمین نزدیک کند. این کار سادهای نبود. اگر امروز این تحول فکری در سینما اتفاق نیفتد. در آینده هم ساده نخواهد بود؛ که شاید مشکلتر هم باشد.
یکی از مواردی که خیلی به آن معترفند، ادب شهیدآوینی است ، درست است؟
این هم به مرور زمان، شکلهای مختلفی پیدا کرد. همزمان با مسیر انقلاب و اقتضای روزگار، تغییر و تحول در زندگی ایشان در تمام زمینهها پیش میآمد. منحصر به نحوه برخورد با خانواده و یا اطرافیان نمیشود. روششان تفاوت میکرد. شاید یک موقعی حاضر نمیشدند در سمیناری مثل همین که گفتم شرکت کنند. با این که خیلی دور از انتظار نبود که در برابر آن آدمها برخورد خیلی تندی داشته باشند. اگر این اتفاق چند سال پیش از زمانی که واقع شد، پیش میآمد، روش ایشان غیراز این بود این را نمی شودگفت که پیش از این ادبشان کمتر بوده است. مثل این است که صورت ادبشان تغییر کرده است.
باز هم از آقامرتضی در خانه بگویید؟
به تدریج که به زمان شهادت ایشان نزدیک میشدیم و روزهای بعد از جنگ، ما بیشتر ایشان را میدیدیم، با این که تعداد مسئولیتهایی که داشت از حد تواناییهای یک آدم خارج بود. ولی در خانه طوری بودند که ما کمبودی احساس نمیکردیم. با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعا گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود، وقتی من میگفتم فرصت ندارم. شما بچه را مثلا به دکتر ببرید. میبردند. من هیچ وقت درگیر مسائل بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتشان را در این دوران در همین صفها انجام دادند. تمام خرید خانه به عهدهی خودش بود و اصلا لب به گلایه باز نمیکرد. خلق خوشی در خانه داشتند. از من خیلی خوش خلقتر بودند.
شهیدآوینی آدم باسوادی بودند، مطالعات ایشان از کجا شروع شد؟ چه چیزهایی را بیشتر میخواند؟
تقریبا تمام آثار فلسفی و هنری پیش از انقلاب را خوانده بودند. نامهای داستایوفسکی و نیچه از آن روزها یادم هست که زیاد دربارهاش حرف میزدند. راجعبه کامووداستایوفسکی در مقالهای نوشته بود که آنان فلسفه را زیسته بودند؛ نه این که فقط مطالعه کرده و یا درباهی آن سخن گفته باشند. فکر میکنم مرتضی هم دقیقاً اینطور بود. به خیلیهای دیگر هم میشد باسواد گفت، ولی مرتضی فضای آن روزها و آثار فلسفی و رمانهایش را زندگی کرده بود، و چون با جان و دلش آن فضا را احساس کرده بود، وقتی جواب سوالاتش پیداشد، دیگر درنگی اتفاق نیفتاد و تزلزلی پیش نیامد.
وقتی خبر شهادت آقامرتضی را به شما دادند، از آن زمان بگویید؟
حدود ظهر جمعه بیستم فروردینماه، مرتضی در فکه رفت روی مین. صبح شنبه پدر و مادرم آمدند. صبح زود بود. به من گفتند "مرتضی زخمی شده است." تاریک و روشن صبح بود؛ روزهای اول بهار که آرامش خاصی داشت. حالتی میان خواب و بیداری بود؛ مثل همان وقت طبیعت. بچهها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. مثل این بود که اصلا چنین حرفی به گوشم نخورده که مرتضی زخمی شده است. بچهها که رفتند، پدر و مادرم آرامآرام سرحرف را باز کردند و من باخبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم. ولی نمیدانم چه حالتی بود. فقط این اتفاق را، در آن ساعت طبیعت، خیلی روحانی میدیدم. این وضع همیشه برایم عجیب بود که چهطور است عکسها همیشه میمانند و انگار زمان بر آنها نمیگذرد. در آن لحظهها این توهم جاودانگی در عکس و تصویر برایم شکست. آن موقع یک دفعه حس کردم که اینها چهقدر واقعیت ندارند و مرتضی چهقدر "هست". جایی که در آن بودم انگار زیر و رو شد. گویی در دنیای دیگری بودم. چیزهایی که در اطرافم بود و به طور عینی میدیدم محو و ناپیدا میشد و انگار وجود خارجی نداشت. هیچ چیز نبود. ولی مرتضی بود. آن روز به دنبال تک تک بچهها به مدرسهشان رفتم، چون خیلی زود پرچمها و پلاکاردها جلو خانه نصب شد. صدای قرآن هم میآمد. نمیخواستم قبل از این که بچهها باخبر بشوند. پایشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. وجود مرتضی آنقدر برایم عینی و حقیقی بود که فکر میکردم همهی چیزهای دیگر توهم است و اسیر آن توهم است. به بچهها گفتم "بابا هست، ولی ما او را نمیبینیم." سنگینی اش هست ولی شکرش بیشتر است،خیلی سنگین بود،ولی انگار چشمم فورا روی یک چیز دیگر باز شد که خیلی زیبا بود، سیال بود. مثل همان خواب و بیداری و مثل همان وقت طبیعت، خود مرتضی خیلی کمک کرد تا با این اتفاق برخورد درستی داشته باشم. تا الاآن هم وجود مرتضی را واقعیتر از وجود خودمان میبینیم.
بچه ها چه می گویند ؟ آیا آقا مرتضی را در خواب می بینند ؟
گاهی چیزهایی می گویند .بخصوص پسرم آن هم مثل پدرش آدم توداری است . شاید عنوان بزرگمرد کوچک برای او عنوان مناسبی باشد . البته من هم خیلی پی گیر نمی شوم ولی می دانم ارتباط خودشان را داشته اند .
شهیدآوینی چه وقت هایی مینوشت ؟
در همان آپارتمان هفتاد و پنج متری که در قلهک داشتیم دو اتاق بود و پنج نفر آدم . نمی دانم چطور می نو شت . برایم عجیب بود . هیچ وقت فکر نمی کرد باید اتاق دیگری داشته باشد . خودش را طوری تربیت کرده بود که می توانست در همان شلوغی و سر و صدا و بی جایی پشت میز غذا خوری بنشیند و بنویسد . حتی میز خاصی برای کار نداشت . شبها که از سر کار می آمد دو ساعتی می خوابید و بعد بلند می شد به نماز شب و مناجات و نوشتن . همه با هم بود تا صبح . صبح هم یک ساعتی می خوابید و بعد به سر کارمی رفت . یک دیگر از کلمه هایی ویژه آقا مرتضی "جاودانگی " است، در آثارش هر وقت درباره شهدا سخنی هست سخن از جاودانگی هم هست . شهدا را منشاء این حیات می دانست و با تکیه به آیات و روایات حیات جاودانه برای شهدا قایل بود.
و بعد از شهادت ایشان...؟
بعد از شهادت ایشان نسبت جدیدی بین ما برقرار شد. مرتضی خودش در یکی از مقالههایی که بعد از رحلت حضرت امام نوشت، جملهای دارد نزدیک به این مضمون "ایشان از دنیا رفتند و حالا بار تکلیف بر شانهی ما افتاده است". دقیقا من چنین سنگینیای را احساس میکنم. پیش از این دستم را گرفته بود و مرا به بهشت میبرد؛ نه به زور، میل باطنی هم بود. من سنگینی بار را خیلی احساس نمیکردم. مثل یک تولد دوباره. خیلی خدا را شکر میکنم. چه موهبتی بالاتر از این برای انسان هست که هم فرصت زندگی عینی با انسانی که قبلهی همهی خواستههایش است و هرچه از زندگی میخواهد در او میبیند داشته باشد، و هم فرصت تامل و تفکر در وجود این انسان و زندگی را پیدا کند. مرتضی میگوید "شهدا از دست نمیروند. بلکه به دست میآیند." برای همه این فرصت نیست که این به دست آمدن را تجربه و حس کنند. حالا من نمیدانم چهقدر در این مسیر هستم و آن را با این بار سنگین طی میکنم. یعنی من مرتضی را بار دیگر به دست آوردهام و خیلی شاکر هستم.
برگرفته از کتاب:
مرتضی آیینه زندگی ام بود
خبرنگارجهادرسانه: محسن توکلی
↧