به گزارش خبرنگار راهیان نور، نمی دانم از کجایش برایتان شروع کنم. اینجا هر گوشه اش بهشت است. بهشتی از جنس کربلا. نمی دانم. اما این خاک قصه ها دارد در دل. اینجا شلمچه است. جایی که ایرانیان آن را به عنوان کربلا می شناسند. کربلایی که ای کاش در کرب و بلا بود. وقتی رسیدم .حس عجیبی من را گرفت. نتوانستم حتی یک مصاحبه کنم. در گوشه حسم کمی عکس گرفتم. از حماسه حضور جهانیان در شلمچه. از کودکی عکس می گرفتم که می گفت: مامان،بابا کجاست؟ یا از جوانی که ظاهرش از اروپا بود اما دلش کرب و بلا.آری اینجا کربلای عاشقان است. جایی که عظمتش را فقط سردارانش دانند. سرداری همچون حاج حسین خرازی و شهدایی که فکر نکنم قلم های ایران توان نوشتن نام همه آن ها را داشته باشد.خوش به حالشان. به حال زائرین را نمی گویم. خادمان شهدا را می گویم. خوش به حالشان که تمام وقت در شلمچه هستند و با شهدا. جز لبخند بر لبانشان چیز دیگری نیست. افتخارشان خدمت به شهدا و زائران آنان است. ولی در دلشان شهادت افتخار دیگری است.شب ها بعد از رفتن زائران. بچه ها به سنگر ها بازمیگردند. با محمد بودم. او می گفت امروز روز آخر دوره ما است. کارش گلاب پاشی بر سر و روی زائران بود. افتخار می کرد به کارش. ولی اندوهی بزرگ در دلش بود که به راحتی از چشمانش می شد فهمید که رفتن سخت است. آری رفتن از پیش شهدا خیلی سخت است. با آن ها زندگی کردن و برایشان خدمت کردن. خیلی سخت است. اینجا بعد از ده روز خدمت هر کسی برای خود اسمی پیدا می کند. تخریب چی و مهندس تفحص و تدارکات دلاور که همه آخری را خیلی دوست می دارند. دیشب قبل از ترک زائرین قرعه کشی کربلا داشتیم. سعی کردم با بچه ها صحبت کنم. اما دل کربلایشان اجازه نمیداد. دیشب شب آسمانی خادمان بود. یاد شب های عملیات کربلای ۵ که سردار به من گفته بود افتادم. همه برای رسیدن به حسین(ع) دعا می کردند. دیشب را هیچ وقت شلمچه از یاد نمی برد. هیچ وقت. شاید یک روز این خاک ما را در قصه هایش نگه دارد.انتهای پیام/